به گزارش تابناک و به نقل از شهرآرا،در طول پانزده سالی که مدام به پخش نوار و رساله و اعلامیه در مشهد و شهرهای ریز و درشت اطرافش مشغول بود، یکی دوبار بیشتر گذرش به کمیته ضد خرابکاری و زندان ساواک نیفتاد و همین نشان میدهد که عبدا... محرابی دستکم از این نظر آدم خوشاقبالی بوده است.
در طول پانزده سالی که مدام به پخش نوار و رساله و اعلامیه در مشهد و شهرهای ریز و درشت اطرافش مشغول بود، یکی دوبار بیشتر گذرش به کمیته ضد خرابکاری و زندان ساواک نیفتاد و همین نشان میدهد که عبدا... محرابی دستکم از این نظر آدم خوشاقبالی بوده است.
چرا که اگر یکبار ریز و درشتِ پروندهاش را کنار هم چیده بودند، بدون شک باید تا مدت ها گوشه یکی از زندانهای ساواک این طرف و آنطرف کشور آبخنک میخورد.
عبدا... محرابی حالا در قامت مبارز جسور دیروز و روحانی مسن و مهربان امروز روبه روی ما نشسته و از خاطرات بیش از نیمقرن مبارزهاش از سال ٤٢ به این طرف تعریفمیکند.
فعالیتهای انقلابی شما از چه زمانی شروع شد؟
این فعالیتهایم تقریبا از همان سال ٤٢ که من در مدرسه نواب مشهد طلبهای هفدههجدهساله بودم، با آشنایی من با آقای خامنهای شروع شد و تا زمان پیروزی انقلاب هم به صورت مداوم ادامه پیدا کرد.
چطور با آقای خامنهای آشنا شدید؟
سالهای اول با واسطه دوستان با ایشان آشنا شدیم و به منزلشان میرفتیم. کمکم هم راهپایمان به نماز جماعت و جلسه تفسیرشان در مسجد امام حسن مجتبی(ع) و بعدها در مسجد کرامت باز شد. با جمعی از انقلابیهای شناختهشده میرفتیم خدمت آقای خامنهای. ایشان صحبت میکردند، ما هم گوش میکردیم و این مباحث را در جلساتی نقل میکردیم که خودمان برای جوانها داشتیم.
یعنی شما به تعبیری واسطه آقای خامنهای و جوانها بودید؟
بله. من خودم جلسات سری تفسیری برای جوانها داشتم که موضوعش همین مسائل مربوط به مبارزه بود. بعد هم کمکم راه میافتادیم توی مردم و رساله و اعلامیههای حضرت امام(ره) را توزیع میکردیم. زمانی هم که امام(ره) تبعید شدند، ما همراه جمعی از دوستان پیامها و اعلامیههای ایشان ر ا در مشهد و شهرهای اطراف توزیع میکردیم. حتی یادم هست مثلا توی مسجد گوهرشاد وقتی مردم سجده میرفتند، ما اعلامیههای امام(ره) را به دیوار میزدیم که وقتی نماز تمام شد، مردم شروع به خواندن اعلامیههاکنند.
ما با خودرو به اطراف مشهد و هر جایی که فکرش را بکنید، اعلامیه و رساله امام(ره) را بردهایم؛ البته آنجا هم افرادی را داشتیم. مثلا در همین منطقه فرهادگرد یا فریمان افرادی را داشتیم که رساله و اعلامیه را به آنها میدادیم و آنها توزیع میکردند.
در طرقبه هم همینطور؛ جلساتی بود که ما هم منبر میرفتیم و هم اعلامیه و نوار برای آنها میبردیم. خاطرم هست روزی منبر بودم و بنا بود بعد از منبر برگردم مشهد؛ ولی وقتی آمدم، دیدم شاهدوستها که بعضی جاها بودند، لاستیک ماشینمان را پاره کردهاند. مجبور شدیم شب را همانجا بمانیم تا روز لاستیکها را باز کنند و بتوانیم برگردیم.
در منبرها بیشتر درباره چه مسائلی صحبت میکردید؟
چون در آن سالها خفقان عجیبی حاکم بود، مجبور بودیم در منبرهایمان خیلی حسابشده و بابرنامه صحبت کنیم که برایمان دردسرساز نشود. همان دهه٤٠ من توی مسجد قمربنیهاشم(ع) در بلوار فرودگاه نماز جماعت داشتم. بعد از نماز که سخنرانی میکردم، فتواهای توضیحالمسائل حضرت امام(ره) را هم بدون اینکه نامی از ایشان ببرم، لابهلای صحبتها میگفتم. ساواکیها هم که در پوشش افراد عادی به جلسه رفتوآمد میکردند، عمدا سؤال میکردند: «این حرف کی است که شما اسمش را نمیبرید؟ خب اسمش را ببرید...» میگفتم: «آنهایی که باید بدانند، میدانند.» منبرها خیلی حسابشدهبود.
پس احتمالا ساواک بو برده بوده که شما منظورتان از بیان آن مسائل، هدایت مردم بهسمت حضرت امام(ره) است. این مسئله کار شما را سخت نمیکرد؟
خب من از همان اواخر دهه٤٠ یک بار دستگیر شده بودم؛ ولی کسانی که آن سالها را درک کردهاند میدانند که ما چارهای جز مبارزه نداشتیم. فقط یک راه پیش پای ما بود و آن هم سقوط شاه بود
بالاخره کسی هم که وارد جریان انقلاب میشود، باید احتمال هر اتفاقی را بدهد. حتی گاهی وقتها که کار رژیم بالا میگرفت، ما هم ابایی نداشتیم که فتیله صحبتها را بالا بکشیم. مثلا خیلی علنی توی منبر میگفتم: «این شاه و عواملش خائناند. اینها ضداسلاماند. ضدقرآناند. همه ما وظیفه داریم پشت سر امام(ره) حرکت کنیم.» وقتی هم که این مطالب را روی منبر میگفتم، بعضی از دوستان نگران میشدند و میگفتند: «الان ممکن است این دوروبر ماموران ساواک باشند و صدایت را بشنوند.» برای همین هم خیلی وقتها که من چاشنیاش را زیاد میکردم، حرکت میکردند، میآمدند بلندگو را از جلوی منبرمیداشتند.
برای آزاد شدن خودم را به مریضی زدم
شما در دورهای مسئول توزیع شهریه حضرت امام(ره) در بین طلبههای مشهد بودید. درست است؟
همین طور است. از طریق ارتباطاتی که داشتیم این وظیفه به من و تعدادی از دوستان محول شده بود که شهریه را تقسیم کنیم. اولین مرحلهای هم که پرداخت شهریه را شروع کردیم از مدرسه موسی بن جعفر(ع) بود.
همان مرحله اول هم از طرف شهربانی آمدند سراغمان. پرسیدند «مسئول شهریه چه کسی است؟» دوستان من را معرفی کرده بودند. یکدفعه دیدم تعداد زیادی از ماموران شهربانی با تشکیلاتشان آمدند که این شهریه را از کجا میآورید؟ گفتم: «از طریق آقای میلانی و آقای شاهرودی پول به من میرسد. من هم اینها را بین طلبهها توزیع میکنم. حکم هم دارم.» حکم هم داشتم. کارتم را نشانشان دادم.
بعد از این قضیه دردسری برایتان ایجاد نشد؟
بالاخره اسم و مشخصات من را نوشتند و گفتند: «شما نباید اینجا پول را بدهید. بروید و در همان مسجد خودتان که نماز میخوانید این کار را انجام دهید.» بعد از یک ماه شهریه را بردیم بالاخیابان، مسجد امامصادق(ع). ولی آقای خامنهای گفتند: «آنجا برای طلبهها زحمت است. راه دور است. از ماه بعد بیایید مدرسه عباسقلیخان».
اطلاعیه زدیم که طلبهها برای دریافت شهریه بیایند مدرسه عباسقلیخان. آنجا هم ما واقعا بهسختی شهریه میدادیم. علت سختیاش هم این بود که ماموران شهربانی میآمدند جلوی در مدرسه. چند تایی هم از این بهظاهر آخوندها بودند که وابسته به دستگاه بودند و برای شاه دعا میکردند. وقتی آنها میآمدند، میگفتم: «من نمیتوانم به شما شهریه بدهم؛ چون شما روحانی واقعی نیستید. شما وابسته به دستگاهید.» به همین صراحت میگفتم.
این صراحت مشکلی برایتان ایجاد نکرد؟
خب آنها هم ما را تهدید میکردند. ولی طلبههایی هم بودند که واقعا از ما حمایت میکردند. البته کار به این سادگی هم نبود. مثلا وقتی که ما از مدرسه خارج میشدیم، هیچوقت دفتر و پول را با خودمان جابجا نمیکردیم. سریع هم با یک ماشین از توی کوچهپسکوچهها فرار میکردیم که ما را دستگیر نکنند. من در همان روزهای پرداخت شهریه، مدتهای زیادی در خانه خودمان نخوابیدم و در خانه اینوآن بودم؛ چون احتمال میدادم بیایند من را دستگیر کنند.
آقا گفتند: مراقب سلولتان باشید
در بند عمومی زندان که بودم، یک روز از سلولمان آمدم بیرون و با وجود اینکه سربازها مرتب دور میزدند، خودم را رساندم به سلول آقای خامنهای. آهسته سلام کردم. آقا هم سلام و احوالپرسی کردند و بعد گفتند: «مواظب اتاقتان باشید.» با این صحبت آقا من فهمیدم احتمالا باید جاسوسی در سلول ما وجود داشته باشد. همینطور هم بود. چون بعد فهمیدیم در هر سلول عمومی یکی از ماموران خودشان را بین زندانیهای سیاسی میگذارند تا اطلاعات بگیرد.
یکی از همان روزها هم از پنجره کوچک سلول دیدم که آقا را از سلول شماره ١٠ بردند برای بازجویی و نعرههای شکنجهگرهایی را شنیدیم که گویا مشغول شکنجه آقا بودند. چند ساعتی طول کشید تا ایشان را از اتاق شکنجه بیرون آوردند. دیدم میلنگند. فهمیدیم کف پای آقا را با کابل زدهاند.
به آخوندهای حکومتی شهریه نمیدادیم
شما در طول سالهای قبل از انقلاب دو بار زندانی شدید. این زندانها در چه سالهایی بود؟
اولین بار اواخر سالهای ٥٠، ٥١ بود. دومین بار هم سالهای نزدیک به انقلاب اتفاق افتاد.
پس اولین زندانرفتن شما در اوج فعالیتهای ساواک و شکنجههای آنها بود؟
بله. داخل زندانی که ما را برده بودند، تختی برای شکنجه داشتند که کنارش نوشته بود: «تخت عملیات» وقتی که زندانی را میبردند به اتاق شکنجه، او را میخواباندند روی تخت. بعد دستها و پاهایش را به تخت میبستند. دو کابل ضخیم را هم به همدیگر بسته بودند که سر کابلها لخت بود. از کف پا شروع میکردند به زدن تا زانو. به این روش اعتراف میگرفتند.
خاطرتان هست کسی از شخصیتهای شاخص مبارز مشهد هم با شما در زندان بوده باشد؟
من خیلیها را در زندان میدیدیم. آقای خامنهای همزمان با ما زندان بودند. شهیدموسوی قوچانی و حاجآقای صادقی، مسئول دفتر آقای واعظ طبسی هم همینطور. اتفاقا وقتی شهیدموسوی قوچانی را در زندان دیدم که کف پاهایش را در اتاق شکنجه شلاق زده بودند؛ طوریکه دو سرباز زیر بغلهایش را گرفته بودند و راه میرفت. همین آقای صادقی را هم وقتی دیدم توی سلول روی تخت خوابیده بود و همه بدنش پر از خون است.
خودتان هم شکنجه شدید؟
دفعه اولی که رفتم زندان، اول ٢٢روز توی سلول انفرادی بودم. توی این ٢٢روز هم مرتب صبح و ظهر و شب من را میبردند برای بازجویی و شکنجه. خیلی هم اذیت میکردند. وقتی میگفتم «هیچ اطلاعاتی ندارم»، با همان کابلها شروع میکردند به زدن. خدا خیلی کمک کرد که اطلاعات ندهم. همانطوری که میزدند توی ذهنم این بود که به بلال تاسی کنم. با هر ضربهای که میزدند نام خدا را میآوردم.
یعنی هیچ اطلاعاتی به آنها ندادید؟
نه. چون من ضعیف بودم، قدری که میزدند، خودشان میگفتند: «بسه. داره میمیره» بعد دست و پاهایم را باز میکردند و من را تُنُک میکردند (میانداختند) کنار تخت. البته افرادی هم بودند که داخل دستگاه پهلوی بودند، ولی با انقلاب میانه داشتند. توی همان زندان هم یکی از افسرهای نگهبان آمد و به من گفت: «خودت را به مریضی بزن» من بعد از آن چند روزی که خیلی اذیت میکردند خودم را به مریضی زدم و گفتم «قلبم درد میکند». آنها هم من را انتقال دادند به بند عمومی.در زندان دوم هم مثل بار قبل آزار و اذیت میکردند. اما این دفعه چون مریض شدم، خیلی من را نگه نداشتند. دکتر آوردند. گفت: «این داره میمیره» برای همین من را آوردند خانه.
شهربانی با شما کار دارد!
ما مرتب با آقای خامنهای مرتبط بودیم؛ حتی در خارج از مشهد، وقتی ایشان را به ایرانشهر تبعید کردند. ما از مشهد با یکی از آقایان سوار هواپیما شدیم و رفتیم زاهدان. از آنجا هم با یک سواری رفتیم ایرانشهر. آدرسی هم از محل سکونتشان گرفته بودیم. به راننده گفتیم مثلا در فلان فلکه پیاده میشویم، ولی یک وقت دیدیم سواری به جای آن فلکه ما را برد شهربانی. تا دیدیم نیروهای شهربانی آمدند ما را بگیرند، گفتیم: «ما به شهربانی کار نداریم.» گفتند: «شهربانی با شما کار دارد!» ما را نگه داشتند که «چرا ایرانشهر آمدهاید؟ شما چهکارهاید؟» گفتیم: «ما شاگردهای آقای خامنهای هستیم. آمدهایم احوالشان را بپرسیم. اگر هم ممنوع است، از همینجا برمیگردیم.» اطلاعات و آدرس ما را گرفتند و ولمان کردند. بعد هم یکیدو روزی در ایرانشهر خدمت آقای خامنهای بودیم و برگشتیم مشهد.
به هوای کاست عبدالباسط نوار ١٥خرداد را زیر فرش قایم کردم
اولین باری که بردنتان زندان، چطوری شما را پیدا کرده بودند؟
قضیه این بود که ما هر اعلامیهای را که از نجف میآمد، تکثیر و در شهرهای اطراف توزیع میکردیم. خیلی اعلامیه این طرف و آن طرف داده بودیم، اما سال ٥٠، ٥١ آقای داوودی، یکی از مرتبطان ما، به دام افتاده بود. ایشان بعدها قسم میخورد که «من نمیخواستم اسم شما را بیاورم» واقعا هم طلبه مقاومی بود؛ خیلی مقاوم و صبور. ولی میگفت: « وقتی من را به تخت عملیات بستند، اینقدر زدند تا گیج شدم. اصلا هیچی حالیام نمیشد. گفتم محرابی... محرابی... محرابی»
شما قبل از این هیچوقت بهدلیل توزیع شهریه حضرت امام یا منبرهای خودتان گیر نیفتاده بودید؟
نه. این اولین مرحلهای بود که دنبال من آمدند. آن شب منزل یکی از دوستان بودم. از آنجا که برگشتم، حدود ساعت ١٠ونیم شب بود که دیدیم زنگ در حیاط را میزنند. ازقضا آن شب، شب چهارمی بود که خدا فرزندی به ما داده بود. دایی همسرم هم آمده بود احوالپرسی دختر خواهرش. صدای زنگ در که آمد، ایشان گفت: «من در را باز میکنم» رفت و برگشت، به من گفت: «با شما کار دارند» من رفتم و در را باز کردم و دیدم مامورهایی پراکنده توی خیابان ایستادهاند. تا در را باز کردم، متوجه شدم مامورهای ساواکاند. از آن چند نفر، دو نفر هم آمدند توی خانه که توی اتاقها را برای پیداکردن اعلامیه و کتاب و نوار بگردند. من هم چون سیاسی بودم، همیشه سعیم این بود که این قبیل وسایل را در خانه نگه ندارم. فقط سه چیز توی خانه بود: قاب عکسی از حضرت امام، کتاب «نهضت دوماهه روحانیت» و نواری از ١٥خرداد٤٢. اول قاب عکس را برداشتند و گفتند: «توی این همه عالم، عکس خمینی را گذاشتهای اینجا؟!» گفتم: «من همه علما را دوست دارم!»
بعد همینطور که اینها مشغول گشتن بودند، گفتم: « تا شما میگردید، من یک نوار قرآن از عبدالباسط دارم که خیلی زیباست این نوار. بگذارم تا شما هم چند آیه قرآن گوش کنید.» هدفم این بود که نوار سخنرانی امام در ١٥خرداد را از توی نوارها بردارم. یک نشانه «خ» روی نوار نوشته بودم که سر فرصت آن را بدهم به کسی، ولی فرصت نشده بود. نوارها را همینطور به هوای پیدا کردن نوار قرآن میگشتم. تااینکه بعد از چند دقیقه نوار امام(ره) را پیدا کردم و گذاشتم زیر فرش.
نوار آخر به دست ساواکیها نیفتاد؟
آنها همه نوارها را جمع کردند و بردند، ولی همان نوار ماند زیر فرش و کسی متوجهش نشد.
کتاب «نهضت دوماهه روحانیت» چطور؟
آنها رفتند سراغ اشکافی که کتاب داخل آن بود. خدا میداند تا دستشان رفت که در اشکاف را باز کند، من آهسته آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و ...» را خواندم. باور کنید در اشکاف را باز کردند. کتاب همان جلویشان بود، ولی ندیدند. آن شب کاغذها و نوارها را جمع کردند. ما را هم با خودشان بردند. البته در همین حین دایی خانم من گفت: «خانمش مریض است...» گفتند: «خب چیزی نیست. فقط چند تا سؤال ازش داریم. دوباره برمیگردد» ایشان هم گفت: «پس من هم میآیم که از برگشتن تنها نباشد» ایشان را هم با من بردند. به فلکه سعدآباد که رسیدیم، بنده خدا را پیاده کردند و خیلی زدند. گفتند: «دو مرتبه از این فضولیها نکنی!» ایشان را ول کردند. من را هم بردند دفتر ساواک، توی خیابان کوهسنگی. شب سردی هم بود. من را انداختند توی یک اتاق سنگی. گفتم: «خیلی سرده.» آخر شب آمدند یک پتو به من دادند. صبح فردا هم آمدند و من را بردند زندان مشهد، سلول ١٩.
چقدر در این زندان ماندید؟
من ٢٢ روز در سلول انفرادی بودم، مدتی هم در بند عمومی. البته چند روزی که در سلول بودم، متوجه صدایی شدم که بعدا فهمیدم صدای مناجات، قرآن و ذکر آقای خامنهای است که از سلول دو میآید. بعد هم آقا را آوردند در سلول ١٠ که نزدیک سلول ما بود. وقتی هم رفتیم بند عمومی، دیدیم آقای داوودی هم آنجاست. بنده خدا خیلی هم از من معذرتخواهی کرد و گفت: «نمیخواستم اسم شما را ببرم، ولی نتوانستم».
چطور شد که شما را رها کردند؟
در مرحله اولی که من زندان بودم، برای آزادشدن من از بیرون اقداماتی شده بود؛ وگرنه من را ول نمیکردند. میگفتند: «ما از منبر تو اطلاعات داریم. از نوارها و اعلامیههایی که توزیع کردهای، همینطور. تو با فلانی و فلانی در ارتباطی. ما تا این اطلاعات را از تو نگیریم، ولت نمیکنیم» ولی خدا کمکم کرد و توانستم اطلاعات ندهم. حتی در دادگاهی هم که من را بردند، محکوم نشدم. چون نتوانستند چیزی از من بگیرند. همان اعلامیهای را هم که آقای داوودی به من نسبت داده بود، رد کردم. گفتم: «نامه به من داده بودند که برسانم به ایشان. من چه میدانستم توی این نامه چی هست»
خطر از بیخ گوشمان رد شد
پیکانی داشتیم که با یکی از دوستان رساله و اعلامیه امام را میبردیم به یکی از مناطق مشهد. یک روز همینطور که میرفتیم، سر یکی از چهارراهها پلیس ما را نگه داشت. ما هم خیلی ترس داشتیم که نکند ماشین را بازدید کنند و ما به دام بیفتیم. در همین حین راننده از ماشین پیاده شد و شروع کرد به صحبتکردن با مامورها، ولی یکمرتبه دیدم از پشت سرش سوییچ را گرفت طرف من. من پریدم سوییچ را از دستش گرفتم، خیلی سریع نشستم پشت فرمان و یک دور سریع زدم. ماشین را بردم. راننده را گرفته بودند که چرا ماشین رفت؟ گفته بود: «اصلا ماشین مال خودشان بود. من هم فقط راننده بودم.» حتی شماره پلاک را هم به آنها نگفتهبود.
کارت عروسیام معروف شده بود
سال٤٣ داماد شدم. همان موقع رفتم با یک چاپخانه صحبت کردم که عکس حضرت امام(ره) و یکی دیگر از مراجع را در کارت عروسیمان چاپ کند. خیلی از روحانیون معروف و آقایان انقلابی و مبارز هم مثل آقای طبسی هم آمده بودند دهبار، عروسی ما. یک کارت عروسی هم بهعنوان یادگاری نگه داشته بودم که وقتی من را دستگیر کردند، گفتند: «تو اینقدر به خمینی علاقه داری که توی کارت دامادیات عکس خمینی را انداختهای؟!» اصلا من با همین کارت عروسی معروف شده بودم. گاهی وقتها که میخواستند درباره من صحبت کنند، میگفتند: «همان آقایی که توی کارت دامادیاش عکس آقای خمینی(ره) را چاپ کرده بود».
برای حسنعلی منصور فاتحه نخواندم
در منطقهای بین محمودآباد و بابلسر به نام «سرخرو» برای منبر دعوت بودم. قضیه درست مربوط به زمانی بود که حسنعلی منصور را ترور کرده بودند. شب اول و دوم آمدند، گفتند: «حاجآقا، لطف کنید و یک فاتحه برای حسنعلی منصور اعلام کنید»؛ ولی من اعلام نکردم. شب سوم روی کاغذ نوشتند که برای حسنعلی منصور فاتحه اعلام کنید. من باز هم اعلام نکردم. مجلس که تمام شد، آمدند به اعتراض که «آقای محرابی! ما چند بار سفارش کردیم و کاغذ نوشتیم که شما فاتحه اعلام کنید...» گفتم: «برای کی برای چی؟ برای کسی که دستور داده پانزدههزار نفر را به خاک و خون بکشند؟ من هیچوقت برای همچین کسی فاتحهنمیدهم!»