به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت بیست و یکم
صبح شد و بعد ازصرف صبحانه هر یک می بایست به یگان خود مراجعه کنیم
غلامحسین گفت از اینکه در لشکر ۱۴ امام حسین (ع) هستم احساس غربت
می کنم .
وقتی که از اراک حرکت کردم عشقم این بود که در جبهه پیش شما باشم اما نمی دانم ما چهار نفر اراکی را چرا به آن جا فرستادند .
تو نمی توانی کاری کنی و من را نزد خودت به لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) بیاوری ؟.
گفتم با هم به لشکر ۱۴ امام حسین می رویم تا ببینم چه کاری می شود کرد .
به اتفاق ایشان به مقر لشکر ۱۴ امام حسین (ع) رفتیم .
با فرمانده گردان ایشان صحبت کردم ایشان گفتند من حرفی ندارم برو واحد پرسنلی لشکر اگر آنها موافقت کردند مشکل حل است.
با مسئول پرسنلی لشکر صحبت کردم . ایشان گفتند اگر یک جایگزین برای غلامحسین بیاوری می توانی ایشان را به لشکر ۱۷ ببری .
مقر لشکر ۱۴ و ۱۷ هر دو در امتداد جاده اهواز آبادان بود .
برگشتم لشکر۱۷ و با آقای علی اصغر فتاحی فرمانده گردان محبوب خود صحبت کردم. ایشان موافقت کردند.
نامه ای به مسئول پرسنلی لشکر ۱۷ نوشتند .
آقای بابا مرادی مسئول پرسنلی موافقت کرد و گفت اتفاقا یک رزمنده بسیجی از استان اصفهان داریم ایشان مشتاق رفتن به لشکر ۱۴ امام حسین (ع) می باشد رزمنده اصفهانی را خواست و برگه انتقالی را به او داد.
به اتفاق آن بسیجی به لشکر ۱۴ امام حسین مراجعه کرده و برادرم را به لشکر ۱۷ و گردان علی بن ابیطالب اراک آوردم .
غلامحسین به عنوان کمک آرپی جی زن در دسته ی آقای منصور شهبازی مشغول شد .
من هم معاون دسته ادوات گردان بودم و بیشتر با مسلسل سنگین دوشیکا کار
می کردم .
مدتی در مقر انرژی اتمی بودیم .
صبح ها معمولا مراسم صبحگاه داشتیم و سپس دو دسته جمعی و نرمش و بعد صرف صبحانه و پس از ساعتیاستراحت ، بعضا به تمرینات رزمی می پرداختیم و چند روزی یکبار هم به بیرون از پایگاه رفته و تمرینات رزمی و عملیاتی انجام می دادیم .
شب حمله فرا رسید . رزمندگان سوار بر پشت کامیون ها شده و به طرف مقصد و محلی که قرار بود از آنجا عملیات صورت گیرد، حرکت و بعد ازسه ساعت به آن منطقه رسیدیم .
ساعت چهار بعداز ظهر بود در کنار اسکله ای خاکی و در کنار هوری عظیم قرار گرفتیم هور به آب گرفتگی بزرگی که پوشیده از نی های بلند است می گویند .
آن هور پهناور پوشیده از نی های بلند سه چهار متری بود و ده ها کیلو متر مربع وسعت داشت .
در دل هور اسکله ای خاکی احداث و کانالی به موازات آن اسکله کنده شده بود که آن کانال پر از قایق های موتوری بود .
به دستور فرمانده علی اصغر فتاحی سوار بر قایق ها شدیم .
ما دسته ی ادواتی ها دو قایق و دسته های دیگر گردان هم هر دسته دو یا سه قایق در اختیار داشتند .
دسته ای که برادرم در آن بود هم در قایق های خود سوار شدند .
و به دستور فرمانده قایق ها به داخل هور و به طرف دشمن حرکت کردند .
دقیقا یادم نیست که چقدر به غروب آفتاب بود اما تا جایی که یادم هست در روز روشن حرکت کرده و در دل هور به طرف مواضع دفاعی دشمن ادامه مسیر دادیم . هنوز هوا روشن بود که دو فروند جنگنده دشمن از بالای سر ما در ارتفاعی زیاد عبور کرد. فرماندهان و رزمندگان درون قایق ها نگران شدند .
بعضی از رزمندگان می گفتند که شاید عملیات لورفته
باشد .
آن جنگنده ها رفتند و خیال ما راحت شد حرکت را در دل هور ادامه داده قایق اطلاعات در جلو و بقیه ی قایق ها در ستونی منظم پشت آن قایق حرکت می کردند .
شب فرا رسید و نسیمی خنک وزیدن گرفت و نی ها با برخورد به یکدیگر هارمونی زیبایی را ایجاد می کردند صدای حیوانات دوزیست هور گاهی سکوت شب را
می شکست و ما همچنان مسیر را به طرف دشمن ادامه
می دادیم .
برای اولین بار بود که جنگ در آب را تجربه می کردیم و در دلمان غوغا و آشوبی همراه با شوق شرکت در عملیات در آمیخته بود .
نماز مغرب و عشا را در همان قایق ها و در حال حرکت خواندیم .
دیگر از برادرم جدا شده و او را نمی دیدم . برای آخرین بار قبل ازحرکت یکدیگر را بغل کرده و آخرین وداع را انجام دادیم و هنگام حرکت نیز با حرکت دست یک دیگر را بدرقه نمودیم .
خاطره ادامه دارد …