گاهی اوقات با خود می اندیشم این کلمه»ها با ما انسانها چه ها که نمیکنند و به چه جاهایی که راه نمیبرند. راستی اگر «کلمه»ها در جمع ما انسانها زندگی نمیکردند و ما آنها را برای مقاصد خود به بازی نمیگرفتیم در آن صورت چه میکردیم؟! آیا غربت نمیگرفتیم و بر غربت خود مرثیه نمی سرودیم؟!
این پرسش زمانی برایم جدیتر میشود که کتابی در دست گرفته باشم و در حال خواندن، ناگهان واژهای از انبوه واژگان مثل یک اثر چشمنواز هنری چشمم را بگیرد و مرا دقایقی مات خود کند. گاه در حین مطالعه، یک کلمه، و فقط یک کلمه از مجموع کلمات ردیف شده، غوغایی در ذهنم میآفریند؛ خالق تصاویری بدیع و زنده که مرا دقایقی سرگرم خود میکند. مرا میبرد به جاهایی که فکرش را هم اصلا نمیکردم؛ به افقهای دور، آنجا که خورشید حقیقت رخ از نقاب برمیکشد و آدمی را خیره خود میکند.
واژگان جدید و ناآشنا اما بی تابم میکند. هرگاه در متن، کلمه ای به چشمم ناآشنا بیآید گویی ولوله ای در جانم می افتد. مثل اسپند میان آتش! خود را ملامت میکنم که چرا تاکنون ندیدمش؟! با خود میگویم کجا بود این کلمه مهجور و ناآشنا؟! چرا این یکی در میان این جمعِ آشنایان با من غریبی میکند؟! بی درنگ میروم سراغ فرهنگ لغات و کنجکاوانه از طریق حروف الفباء می جورمش. خوشحال که الآن است یک واژه جدید بیآموزم و برایش جایی شایسته و بایسته در شاه نشین ذهنم پیدا کنم تا خیالم تخت شود. وقتی از معنای آن کلمه مهجور سر درمیآورم سراسر وجودم بهجت میگیرد. از خوشحالی سر از پا نمی شناسم. باور کنید هیچ چیز مثل چنین لحظهای اینقدر خوشحالم نمیکند؛ چندان که چیزی کشف کرده باشم. از شما چه پنهان، با تمام وجود «متن» و «ماتن» را تحسین میکنم و چه بخواهم چه نخواهم جانم به کرنش درمیآید که منِ خوانندهی نیازمند را اینچنین با دوستی جدید آشنا کرده است. فکر میکنم در لابلای اوراق کتاب، گنجی بزرگ به دست آورده ام و دوستی شفیق برای خود برگزیده ام که روزی به وقت نیاز در نوشتن و گفتن عصای دستم میشود.
کتابهایی که مرا با واژگان جدید آشنا میسازند بیشتر می پسندم تا آن دسته از کتابهایی که از واژگان جدید و ناآشنا سراسر عاری اند. زیر و رویشان هم که کنیم یک واژه جدید به ما نمی آموزند. بس که بُخل می ورزند، بس که خسیس اند! هیچ واژهای از متن کتاب ما را نمیکشاند به فرهنگ لغات. به گمانم چنین کتابهایی اگرچه راحت خوانده میشوند و مشتری پسندند، اما ذهن را تنبل بار میآورند و حافظه را رفته رفته کُند میکنند. یک وقت متوجه میشویم مدتها گذشته است و با وجود آنهمه مطالعه، یک واژه جدید بر فهرست واژگانمان اضافه نشده است. دامنه واژگانی خود را مدیون کتابهایی میدانم که مشحون از واژه اند. اگر اندک چیزی از واژگان آموخته ام به واسطه این نوع کتابهاست. همین کتابهاست که مرا موضوع احترام میشوند و خواندنشان را به دیگران شدیدا توصیه میکنم.
گاه پیش آمده است همینطور که در خلوت کتابخانه ام نشسته ام و به کتابهای رنگ و وارنگ و آرمیده در قفسه ها مینگرم از فرط واژهدوستی، بی اختیار، دستم میرود سراغ فرهنگ فارسی معین. بی هدف و بدون منظور داشتن واژه خاصی، جلدی از آن را از قفسه کتابخانه جدا میکنم و با اشتیاق می گشایمش؛ البته هر جلد و هر حرف و هر صفحه ای که باشد، فرقی نمیکند، و همینطور چشم میدوانم به اندام کوتاه و بلند واژگان. نوعی واژه گردی میکنم. واژه به واژه را با چشمان کنجکاو خود می پایم. بدینسان، دریای مواج معانی مرا با خود میبرد. هدایت میشوم به اصل و ریشه کلمات. از تقدم و تاخر معانی متعدد یک لغت گرفته، تا ترکیبات مربوط به هر یک از معانی و ترکیبات مخلوط از زبان فارسی با یک زبان بیگانه، جملگی کانون توجه ام میشوند.
شاید اصلا باورتان نشود، مثل کتابهای معمولی فرهنگ واژگان را میخوانم. گویی برایم نقش کتابهای داستانی را پیدا میکند. صفحات را یکی یکی پیش میروم؛ تا آنجا که یک وقت متوجه میشوم شمار زیادی از لغاتِ یک حرف را از نظر گذرانده ام. در آن شرایط آنچنان غرق در لغات و معانی آنها میشوم که می بینم ساعتی را کنارشان نشسته ام و با آنها یک شکم سیر گفتگو کرده ام. در این گفتگو بیش و کم چیزهایی هم میآموزم و شاید به نوعی ذهن خود را تمرین هم میدهم و نیز یادآور شدن کلمات از یاد رفته.
وقتی در محضر کلمات هستم هیچگاه خستگی در چشمان خود احساس نمیکنم. به طرز عجیبی تمرکز میگیرم. به فکر فرومی روم. پنداری در خود نوعی احساس رضایت میکنم. در اصل، یکی از تفریحات دل انگیزم در جنب کتابخوانی های روزانه همین واژه گردیهای گهگاهی است؛ بهتر است بگویم: غواصی در دریای عمیق واژگان.
برای همین هم، علاقه شایانی به خواندن کتابهای کلاسیک دارم؛ لای چنین کتابهایی را که باز میکنم از هر صفحه ای تعدادی لغات ناشناخته میزند بیرون و آن وقت مرا میکشاند خدمت حضرت فرهنگ لغات!
واژگانی هم هستند آنچنان مهجور که در فرهنگ لغات هم اثری از آنها دیده نمیشود. در این شرایط تازه کارم شروع میشود؛ از این فرهنگ به آن فرهنگ میپرم تا رد پایی از آنها در دل فرهنگهای مختلف بیابم. تا دستگیرشان نکنم از پای نمینشینم. یک وقت میبینم زمان زیادی گذشته است و من هنوز در پی معنای دقیق یک کلمهام. اینجاست که همان پرسش آغازین بیشتر چهره میکند: اگر «کلمه»ها در جمع ما انسانها زندگی نمیکردند و ما آنها را برای مقاصد خود به بازی نمیگرفتیم در آن صورت چه میکردیم؟!